اینکه بپرسی عربها چه عروسک سنتی می ساختن و بشنوی هیچ و در ادامه گفته بشه بحث ریشه و ریشه یابی و عربها تو این شهر هیچ ریشه ای نداشتن حال بهم زن ترین حرفی که ممکنه از یه مسوول فرهنگی بشنوی چون قرار بود بخاطر رفع کینه و نفرتی که بین عربها و عجم ها( فارس ها ) هست یه کارهایی بکنیم ولی راه خیلی سختی داریم سالیان سال که این قوم جز اقلیت اونم تو حاشیه قرار گرفتن و چون معلم منطقه عربی هستم فقر و جهل رو تو مناطق حاشیه با پوست و استخونم حس میکنم و همیشه دلم میخواست برای ایجاد صلح و ارامش بین این اقلیت و سایر مردم قدمی بردارم پیش خودم فکر کردم چه چیزی بهتر از عروسکها یا کارهای بومی هنری ولی امروز برخوردی دیدم که حساب کار اومدم دستم
حمایت از اقلیت عرب فکر کنم منو با خاک یکسان کنه ولی پای ایده و هدفم می ایستم ممکنه حتی برچسب های ناجوری هم بخورم ولی هیچوقت نه نگاه جنسیتی داشتم نه قومیتی اصلا به نظرم ریشه و اصالت تو این دنیای بزرگ یه
چیز احمقانه است و تو منطقه ای مثل شهر من و استان خوزستان باید این بحث های قومیتی رو کنار بگذاریم خیلی دلم میخواست به طرف بگم عربها هم اندازه ما حق دارند نسبت به این شهر شمایی که میگی ریشه ندارن به لباس محلی های مادران و مادربزرگامون نگاه کن که رد پایی از پوشش ن عرب دارن ولی می دونستم با یه ادم تندرو و متعصب طرفم و ترجیح دادم سکوت کنم ولی بدجور بغض کردم
اگه میخواین حرکات و جریان های ناسیونالیستی و این پان ها ناک اوت بشن اول از همه باید نگاهمون رو به دنیا و ادماش عوض کنیم و حداقل برای خودمون تو ذهنمون هم که شده یک دنیای بی مرز بسازیم
اونوقت که هیچ تندرویی و هیچ جدایی طلبی وجود نخواهد داشت
واقعا برای خودم متاسف شدم با تمام وجودم بعنوان کسی که جز اکثریت فارس هستم خواستم با کمک دوستان عربم کارهایی بکنم که نگاه ها حداقل برای نسل های آینده عوض بشه و یک فرد عرب مجبور نباشه بره فامیلش رو هویتش رو عوض کنه و به فامیل فارسی تبدیل کنه یا عرب بودنش رو انکار کنه تا تو جماعت فارس ها پذیرفته بشه و به مقبولیت برسه ولی متاسفم که با جماعت تندرویی زندگی میکنم و سروکار دارم که میگن عربها دارن سعی میکنن بگن شهر عربی بوده
شهری که با همه ادعاشون همه سنتهاش منسوخ شده و حتی تا سال چند سال پیش میراث فرهنگی نداشته
واقعا نمیفهممشون
چرا من فقط وقتی از دردم حرف میزنم خوبم
چرا وقتی سرم از فکر و ایده پر باید با ذوق دقیقا مثل بچه ها با یکی اونا رو در میون بگذارم وگرنه سرم منفجر میشه
چرا من دلم میخواد با ادما حرف بزنم
چرا من از تنهایی متنفرم
اخه لعنتی وقتی یهو دور و برم رو خالی کردی از عزیزانم فکر اینو نکردی من بدون بودن کسی و تو تنهایی چه کنم
پیش خودت نگفتی این دختر اگه کسی رو نداشته باشه که باهاش حرف بزنه له میشه
خیلی نامردی بخدا البته خودت خدایی دیگه اخه چی بهت بگم
یه لحظه پیش خودت فکر میکردی باباش رو گرفتم خب مامانش میموند لااقل
فقط بهت بگم خیلی بی انصافی اونقدری که گاهی ترجیح میدم اصلا وجود نداشته باشی
لعنتییییی خستتتته شدم می فهمی اینو
چقدر با در ودیوار خونه حرف بزنم چقدر خودمو گول بزنم اخرش واقعیت یه جایی خودش رو به رخ میکشه
اونم وقتی اونقدر خودتو گول زدی و فکر میکنی همه چی عالیه مثل یه سیلی محکم توصورتت خودش رو نشون میده از اون سیلی هایی که برق از چشمت میپرونه و از یه خواب عمیق بیدارت میکنه
همیشه وقتی بعد ظهر از سرکار برمیگردم خونه تو سکوت خونه صدای اون سیلی محکم رو می شنوم و دردش رو حس میکنم
یادمه وقتی مدرسه میرفتم تا همین یک سال ونیم پیش که مامانم بود وقتی برمیگشتم خونه لباس در نیاورده تو اشپزخونه و خونه دنبال مامانم راه می افتادم و همه ماجراهای بیرون و اتفاقایی که برام افتا ده بودرو براش تعریف میکردم همیشه با خنده میگفت تنها جایی که نمیتونی بیای دنبالم حمام و دستشویی
یه سود دوطرفه بود مامان که به ندرت از خونه بیرون میرفت از اوضاع احوال باخبر میشد و من هم اینجوری خستگیم در می رفت
وقتی دستم می سوخت یا بلایی سرم می اومد منم مثل بقیه یه مامان داشتم که براش ناز کنم و اونم با جون دل خریدارش باشه
ولی امروز هم دستم سوخته و هم دلم ولی مادر نیست
روز مادراتون مبارک میشه هرکسی این نوشته رو خوند از طرف من هم بره پیش مامانش و محکم بغلش کنه و بوسش کنه ؟
شاید دلتنگی من رفع بشه
لیلی یَک دومایَک عروسک بومی بندر ماهشهر استان خوزستان
عروسک و دامادک ( عروس و داماد کوچک)
این عروسکها رو از مادربزرگم و مادرم یاد گرفتم عروسکهایی که اسباب بازی دختر بچه های ماهشهری در گذشته بوده و اغلب بصورت خانوادگی بصورت زوج ساخته میشدن و با اضافه کردن نوزاد ، ظروف گلی و وسایل زندگی خود زندگی رو در قالب بازی تمرین میکردند
این عروسک هیچ نوع دوختی نداره و اسکلت بدن بصورت صلیبی با دو قطعه چوب ساخته میشده و صورت و لباسش هم از دور ریز های پارچه ای که تو خونه بوده درست میکردن تمام اجزای عروسک با تابیدن نخ بهم وصل می شدند
در کل ساخت لیلی یَک و دومایَک با ابتدایی ترین وسایل صورت می گرفته
بخاطر اینکه عروسکهای بومی شهرم کاربردی تر بشن و در زندگی روزمره مردم نقش داشته باشن به غیر از اون جنبه سرگرمی تصمیم گرفتم که از اونها بصورت جا کلیدی ،زیور الات ، چشم نظر و. استفاده کنم که شما نمونه ای از جاکلیدی اون رو می بینید
برای دیدن عروسکها و خوندن قصه هاشون می تونید به پیج اینستاگرام
leyliak.domayak@
مراجعه کنید
زندگی من به عروسکها گره خورده و این بار چهارمه که عروسکها از مرگ نجاتم میدن
بار اول وقتی مامان زینبم رفت پیش خدا تنها مونسم عروسک محلی بود که با چوب و پارچه های دور ریز برام درست کرده بود با وجود اون عروسک تونستم نبود مادر رو تحمل کنم
بار دوم وقتی که مریض شدم یادمه با وجود درد و حال بد بعد از شیمی درمانی تنها چیزی که کمکم میکرد سرپا بمونم و خودمو نبازم دوخت عروسک برای بچه های بیمار بخش کودکان بود
بار سوم وقتی که به فاصله ۶ ماه بابا و مامان پری رو از دست دادم باز به دوخت و دوز عروسک پناه بردم
و بار چهارم همین مدت کوتاهی که به مرگ فکر میکردم بطور اتفاقی ساخت عروسک محلی رو که خیلی سال پیش مامان زینبم برام درست کرده بود یاد گرفتم و در حال حاضر چند روزی مشغول ساختن این عروسکهام
عروسکایی که قرار ثبت ملی بشن و همین اتفاق تنها عاملی که باعث شده دیگه به مرگ و دست خونی فکر نکنم
همه ذهنم پر شده از عروسکهای محلی رنگی رنگی
و معجزه چهارم عروسکها به وقوع پیوست و من برای بار چهارم از مرگ نجات پیدا کردم
هیچوقت دلم نمیخواست که ادم خاصی باشم چون خاص بودن مسولیت ادم رو زیاد میکنه و دیگه نمیتونی ادم عادی باشی
چیزی که در مورد من پیش اومده اینه که خیلی ها فکر میکنن چون ادم قوی هستم الان نباید نا امید بشم نباید از زندگی ببرم نباید به مرگ فکر کنم
من هیچوقت دلم نمیخواست اونی باشم که تو ذهن شماهاست وقتی سرطان باعث شد مجبور باشم بین مرگ و زندگی یکی رو انتخاب کنم من برای زنده موندن جنگیدم چون انگیزه ای بنام خانواده داشتم
ده ساله بودم که مامان واقعیم جلوچشمام غرق شد و باز دوام اوردم چون برادر کوچیکی داشتم که تو اون سن کم باید براش مادری میکردم
سی وپنج سالم بود مرگ پدر و مادر دومم رو به چشم دیدم بازم موندم و زندگی رو انتخاب کردم چون هنوز امیدهایی داشتم
سختی های زیادی رو تحمل کردم ولی الان به سادگی آب خوردن دیگه نمیخوام زندگی رو انتخاب کنم فقط بخاطر اینکه قوی هستم
منم حق دارم به مرگ فکر کنم هرچند الان انگیزه ای برای انتخاب زندگی پیدا کردم و تا مدتها هیچ اتفاقی برام نمی افته ولی اصلا دلم نمیخواد ادم خاصی باشم من یه دختر معمولی هستم که از اینکه مدام زندگی رو انتخاب کنه بجنگه وزنده بمونه خسته شدم قهرمان فیلم که نیستم
همه اون چیزای معمولی که شماها تو زندگیتون دارید حق منم هست داشتن پدر مادر داشتن سلامتی و یه خانواده که کنارشون باشم و احساس تنهایی نکنم
از خدا می پرسم این توقع زیادیه؟
ابله داستایوسکی و آبلوموف گنچاروف رو همراه یه کتاب آبکی از جوجو مویز از کتابخونه گرفتم به قصد مرگ کتاب میخونم که فقط فراموش کنم تنها هستم
و به حد خودکشی عروسک می سازم
خوبی این تنهایی اینه که باز برگشتم به دوران خوب کتابخونی گذشتم
ادبیات روسیه هم که واقعا حالم رو خوب میکنه
فقط اینبار احتمالا یه کار بد بکنم و ابلوموف رو به کتابخونه برنگردونم
و برای مدتی طولانی تمدیدش کنم و پیش خودم نگه دارم
اخه بعد از دوسال دوباره تو کتابخونه دیدمش قبلا گرفته بودم ولی کامل نخوندمش ولی اینبار میخوام برای چند ماه نگهش دارم و از خوندنش سیراب بشم
میخواستم اونقدر ازش فاصله بگیرم که کلا فراموشش کنم ولی هنوز بعد پنج سال شماره اش رو حفظم
کاش بشه ادمهای خوب زندگی رو هم فراموش کرد ادمای خوبی که به هزار و یک دلیل دیگه نیستن
ولی هنوز به یاد بهترین رفیقی هستم که تو روزهای بدم کنارم بود دوستم بود برادرم بود پدرم بود مادرم بود و عشقم بود
خدا رو شکر میکنم که همچین تجربه ای رو تو زندگیم داشتم و ازش خیلی چیزها یاد گرفتم
هروقت بهش فکر میکنم از خدا میخوام کنار هرکسی هست خوشبخت و سلامت باشه گاهی دلم براش تنگ میشه ولی میدونم رابطه ای که تمام شده برای همیشه پرونده اش بسته شده
دوستی که موقع بیماری و سختی کنارم بود انگار رسالتش رو انجام داد و رفت
ادمای همه چی تمام تو این دنیا نایابن
به عقیده من
هرکسی وارد زندگی ما میشه اومده که چیزی بهمون یاد بده و باعث رشدمون بشه گاهی با خوشی و گاهی با ناخوشی مهم درسیه که ما از روابطمون میگیریم
به جرات میتونم بگم دوستانی دارم و داشتم که کنارهرکدوم یک جنبه از وجودم رشد کرد
درباره این سایت